برای دانلود کلیک کنید برای دانلود کلیک کنید عرفان عملی بخش سوم احوال و مقامات - معرفت
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
معرفت
دوشنبه 92 شهریور 18 :: 7:17 صبح ::  نویسنده :

بنام خدا

 

بخش سوم: احوال و مقامات


مقامات

توبه‏

معنى توبه رجوع از گناه است و تائب با توب? صحیح به درجه ای می رسد که گویا گناهی نکرده است: «التّائب من الذّنب کمن لا ذنب له». توبه، فقط از گفتار و رفتار جوارحی نیست بلکه از فکر و اندیشه نادرست نیز هست. احوال مقدّم بر توبه عبارتند از: تنبیه، زجر و هدایت.

«تنبیه» حالت هشیار شدن انسان و دانستن گمراهی اش از مسیر مستقیم است؛ به این حال «یقظه» نیز می گویند. «زجر» حالتی است که موجب می شود فرد راه ضلالت را رها کرده و به طریق مستقیم روی آورد. و «هدایت» شناختن راه مستقیم است. مقامات مقارن مقام توبه که سالک را در توفیق به توبه کمک می کنند عبارتند از: رؤیت عیوب افعال، رعایت، محاسبه و مراقبه.

رویت عیوب افعال، این است که سالک در آغاز راه هم? کارهای خود را که با شایبه های حظوظ نفسانی آلوده است معیوب و ناقص ببیند.

رعایت، آن است که سالکِ مبتدی پیوسته ظاهر و باطن خود را از گرایش به مخالفت فرمان خدا باز دارد و از یادآوری لذت گناهانی که ترک کرده نیز برحذر باشد و در درون از آنها تبری بجوید، زیرا که احساس لذت از گناه گذشته گناه باطن است.

محاسبه آن است که سالک طاعات و معاصى اش را محاسبه کند تا به تقصیر خود در هم? احوال واقف شود. و مراقبه آن است که سالک پیوسته کارهای خود را بررسی کند تا نسبت به وضعیت صلاح و فساد نفس خود بطور دقیق و کامل آگاه باشد . و پیوسته بر احوال خود مراقبت کند تا معصیتى نه در آشکار و نه در پنهان انجام ندهد و شاغلى هم او را از سلوک راه حق باز ندارد،

ارکان توبه عام عبارتند از:  تاسف کامل و پشیمانى از گناهی که از او صادر شده است. و جبران آن نسبت به خداوند -که نافرمانی اش را کرده- و نسبت به کسی که بر او زیان و ضرری وارد کرده است. جبران گناه نسبت به خداوند با تضرع و زارى و رجوع به حضرت او، و عبادت و ریاضت، و اداء فرایض در اوقات خود، قضاء فرایض و نوافلی که از او فوت شده، طلب حلال و پاک کردن خورد و خوراک و پوشاک از شائب? حرام و شبهه حاصل می شود؛ و جبران نسبت به دیگران با تحصیل رضای صاحب حق و رد مظالم و ابراء ذمّ? خود از حقوق دیگران و جبران هر ظلم و تعدّى که به مال، جان و یا عرض و آبروی دیگران کرده با قصاص و دیه و راه های دیگر بدست می آید.

و توبه کننده باید نسبت به آینده عزمی راسخ و بدون تردید بر ترک گناه داشته باشد. و نیز باید در تمام این امور نیّت تقرّب به خدا و امتثال فرمان او را داشته باشد. این جمله شرائط توبه عام است از معاصى که در حقشان فرموده است: «یا ایّها الذین آمنوا توبوا إلى اللّه توبة نصوحا عسى ربّکم ان یکفّر عنکم سیّئاتکم» 66: 8.

نتایج توبه برای سالک عبارتند از: پاک شدن گناهان؛ جلب محبّت الهى[48]؛ و تبدیل سیّئات به حسنات[49].

درجات توبه:

نخستین مرتب? توبه بازگشت از راه فساد به طریق صلاح است. دومین مرتبه، رجوع از رغبت درونی به دنیا به بى‏رغبتى به دنیاست. سوم، بازگشت از حال غفلت به حال حضور و چهارم، رها کردن اخلاق سیّئه و تخلق به اخلاق حسنه و پنجم، که توبه عارفان است توب? از انتساب کارهای خوب به خود و بازگرداندن آنها به حقّ است. و آخرین درج? توبه، توب? اهل توحید است که رجوع از ماسواى حق به حق و توبه از هر نظر و توجهی به غیر است. در این مقام تائب وجود خود را نیز فراموش می شود و با محو ذات، از ذنوب او هم که تابع وجود اوست منتفی می شود[50]. توبه اهل توحید از دو چیز است: یکى از التفات سالک به غیر مطلوب، و دیگر رضایت به مرتبه‏اى که باید از آن مرتبه ترقى کرد و توقف در آن. و به این سبب گفته‏اند:«حسنات الابرار سیئات المقرّبین»

ورع

ورع به معنی نگاهداشتن نفس از کارهای مَنهىّ است[51]. بعضى از اهل معرفت ورع را به ترک کارهای مشتبه و هر زیادی در گفته و فعل، ظاهری و یا باطنی تفسیر کرده اند؛ زیرا دوری از کارهای منهىّ تنها با ترک شبهات بدست می آید. بعضى هم در این احتیاط مبالغه کرده و گفته اند ورع «ترک الکلّ» است، زیرا ممکن است چیزی که حتی در ظاهر بدون شبهه باشد در واقع با حرام مخلوط باشد [52].

زهد

زهد، اعراض قلبی از رغبت به متاع دنیاست. زهد نتیج? حکمت و علم و هدایت محصول آن است؛ و در مقابل، رغبت به دنیا نتیج? جهالت بوده و کورى دل محصول آن است.

سالک طریق حقّ، اوّل باید با توب? نصوح نفس خود را از هر کار منهىّ و هر لهو و لغوی بازدارد و آن گاه با ورع و تقوى آین? دلش را از زنگار هواها و غرایز پاک کند تا بتواند حقیقت زندگی دنیا را به صورت زشت و فنا شونده اش و آخرت را در چهر? زیبا و باقی اش مشاهده کند و حقیقت زهد برایش حاصل شود.

این گونه زهد که با تجرّد و ترک دنیا ملازم است زهد عوام و مبتدیان است. اما زهد خواص و منتهیان، با ترک دنیا و تجرّد ملازم نیست بلکه زهد آنان رغبت نداشتن به بهره ها و نعمت های اخروى است. چنین زهدی با فانی شدن اراده و اختیار سالک در اراده و اختیار حق بدست می آید. زهد انبیا و خواصّ اولیا زهد باللّه است. حقیقت این زهد همان انتخاب و اراد? عبدی است که ذاتش باقی به بقای حق و اراده اش با اراد? حق متحد شده است.

فقر

 سالک راه حقیقت بعد از عبور از مقام زهد، به مقام فقر می رسد. فقر نداشتنِ همراه با زهد است. حقیقت فقر نزد اهل معرفت عدم امکان تملّک است؛ زیرا اهل حقیقت بواسطه آن که همه چیز را در تصرّف و ملکیّت مالک المُلک بینند مالکیّت را برای غیر او ممکن نمی دانند. پس اگر هم? عالم در تصرّف آنها قرار گیرد همچنان خود را خالی از هر تملّکی می بینند. برای مبتدیان و متوسّطان فقر از غنا برتر است ولی برای منتهیان هر دو یکسان است؛ زیرا ظاهر غنا نمی تواند حقیقت فقر را از آنان سلب کند.

فقیران حقیقی چند گروه ‏اند: گروهی دنیا و اسباب آن را قابل تملک نمی بینند و هر چه بدستشان می رسد ایثار می کنند و توقّع عوضى در دنیا و آخرت ندارند. گروهی دیگر، حتی اعمال و طاعات خود را از خود نمی دانند و بر آن عوضى چشم ندارند. و گروه سومی هیچ حال و مقامی را از آنِ خود نمی بینند و جمله را فضل و لطف او می دانند. و گروه چهارمی اوصاف ذات و هستى خود را هم از خود نمی بینند؛ برای این گروه نه ذاتی است و نه صفتی، نه حالی است و نه مقامی، نه فعلی و نه اثری؛ آنها در هر دو عالم هیچ ندارند و حتی این وصف که هیچ ندارند را هم ندارند.

این حدیث را مرحوم مجلسى در «بحار الانوار» در ج 1 در باب آداب العلم و أحکامه آورده است از عنوان بصرى از حضرت صادق علیه السّلام. حدیث مفصّل است. . . تا آنجا که عنوان به حضرت عرض مى‏کند:

یا أبا عبد اللّه ما حقیقة العبودیّة؟ قال: ثلاثة أشیاء: أن لا یرى العبد لنفسه فیما خوّله اللّه ملکا، لانّ العبید لا یکون لهم ملک یرون المال مال اللّه یضعونه حیث أمرهم اللّه به، و لا یدبّر العبد لنفسه تدبیرا، و جملة اشتغاله فیما أمره اللّه تعالى به و نهاه عنه. فإذا لم یر العبد لنفسه فیما خوّله اللّه ملکا هان علیه الانفاق فیما امره اللّه تعالى أن ینفق فیه. و إذا فوّض العبد تدبیر نفسه على مدبّره هان علیه مصائب الدّنیا.

صبر

صبر سه نوع است: صبر نفس؛ صبر قلب و صبر روح. هر یک از این سه هم دو گونه است: صبر از مراد و صبر بر مکروه. که اولی، خودداری سالک از خواستن چیزی است که مورد علاق? اوست ولی شرع مقدس از آن نهی کرده (صبر از مراد)؛ و دومی، تحمل و استقامت بر انجام عمل مکروه و ناخوشایندی است که شریعت به آن امرفرموده(صبر بر مکروه).

صبر نفس: صبر از مرادِ نفسانی دوری از محرّمات و مکروهات قولی و فعلی است. صبر بر مکروه هم تحمل دشواری اداء فرایض مانند عبادات واجب و مکروهات مانند: استقامت در انجام نوافل و رعایت اقتصاد و کتم کرامات و احوال و تحمل کردن خمول و مذمّت و فقر و تحمل بلا و مصیبت است. صبر بر نعمت از این که در مناهى صرف نشود و صبر بر عافیت از این که در فتنه نیفتد نیز از دشوارترین صبرهای این قسم است.

صبر قلب: هم یا بر مکروه است و یا از مراد. صبر قلبی بر مکروه مانند تحمل دشواری پاک کردن نیّت از شایب? نفس که به آن صبر لِلّه می گویند؛ و تحمل دشواری دوام مراقبت و ذکرِ الله تعالى که آن را صبر على اللّه می خوانند؛ و تحمل دشواری التفات به عالم نفس و اشتغال به تدبیر و سیاست آن برای کسی است که پیوسته نظرش به الله و عالم الوهی است که آن را هم صبر للّه خوانند[53]. اما صبر قلبی بر مراد خودداری از این است که پیوسته قلبش در محاضره و مکاشفه حق تعالی باشد و این را صبر عن اللّه خوانند.

صبر روح، به معنی تحمل دشواریِ کوتاه کردن نظر روح در محضر ربوبی به جمال ازلى و رعایت حیا و ادب حضرت حق می باشد و چون این صبر مقابله با روح است دشوارترین صبرهاست؛ زیرا مخالفت با روح دشوارتر از مخالفت با نفس و قلب است.

اما کامل ترین و برترین صبر از آنِ کسی است که از خود فانى و به حقّ باقى گشته؛ زیرا هم? مرادها و مکروه های بشری برای او که در مرحل? بقا به صفات بشری باز گشته و در همان حال مستغرق شهود حق تعالی است وجود دارد. امام جعفر صادق علیه السّلام در فضیلت این صبر گفته است: «امر اللّه تعالى انبیاءه بالصّبر و جعل الحظّ الاعلى للرّسول حیث جعل صبره باللّه لا بنفسه فقال: و اصبر و ما صبرک الاّ باللّه»

شکر

شکر، بکار بردن قوای ظاهری و باطنی در اعمال صالح و دوری گزیدن از اعمال ناصالح است[54]. نعمت های دنیوى مانند صحّت، عافیت، رزق و غنا نِعَم ظاهری و نعمت های اخروى مانند ایمان، اعمال صالح، فقر و بلا نِعَم باطنی هستند.

برخی، شکرشان فقط بر نعمت های دنیوى است و در هنگام نعمتهای باطنی مانند بلا و فقر از حق روى بر می گردانند و آنها را نقمت می شمارند. مومنان ضعیف، با آن که به نعمت های اخروى ایمان دارند و بر آنها شکر می گویند ولی به نعم دنیوى میل بیشتری دارند و بر آن ها شکر بیشتری می گویند. مومنان قوی به آنچه مخالف نفس است میل بیشتری دارند و بر آن ها بیشتر شکر می گویند و تزکی? نفس و تربیت خود را در این می شناسند. امّا اصفیا از هم? تعلّقات نفسانی پاک شده اند؛ به اختیار حق مختار شده و هر تقدیری از بلا و عافیت و صحّت و سقم و غنا و فقر که برایشان پیش می آید همان را می خواهند و بر آن شکر می گزارند[55].

اعتراف به عجز از شکر، آخرین مرتب? شکر است چنانکه اعتراف به عجز از ثنا بزرگترین ثنا می باشد. اما برای اهل تسلیم شکر منتفی است، زیرا آنان در مقام بندگى خود را چیزی نمی بینند تا بتوانند به ادای شکر قیام کنند.

خوف و خشیت

مقام خوف بعد از مقام شکر قرار دارد تا سالک بر ظاهر نعمت ها اعتماد نکند و پیوسته از قهر و غضب الهی نگران باشد .

خوف و حزن برای سالک لازم است و بدون آنها قلب دچار قساوت می شود؛ زیرا اگر حزن بخاطر ارتکاب گناهان گذشته، و یا بخاطر از دست دادن فرصت ها باشد موجب بوجود آمدن عزمی برای حرکت آینده می گردد. و اگر علت خوف ترس از ارتکاب گناه و نرسیدن به درجات کمال باشد باز می تواند باعث تلاش بیشتر سالک در سلوک طریق کمال شود.

خشیت: گونه ای آگاهی است که در نتیج? شعور به عظمت و هیبت حقّ عزّ و علا، و وقوف بر نقصان خود، و قصور از بندگى حق، و یا از تخیّل ترک ادب در عبودیت، و یا اخلال به طاعت پدید می آید.

خوف، یا از عقوبت است، و یا از مکر. خوف عقوبت به عوام مؤمنان اختصاص دارد و نتیج? محبّت نفس است،  نه محبت خدا؛ زیرا محبّت الهى جایی برای محبت نفس باقی نمی گذارد. علامت این خوف دوری گزیدن از گناه آینده و جبران گناه گذشته است وراه کاهش آن نظر به وعد? غفران الهی است.

ولی خوف مکر از آنِ محبان و نتیج? محبّت حقّ و اِجلال اوست؛ زیرا اهل محبت پیوسته نگران قطع لطف و رافت الهی و سوء عاقبت اند. صاحبان این خوف از هیچ چیز جز خدا نمی ترسند.

خوف و حزن، صفت محجوبان است و امّا اهل کمال از این دو مبرّا و منتهیانی که به مقام شهود و ولایت رسیده اند از حزن و خوف رهیده اند[56]؛ زیرا حزن بخاطر حظّ از دست رفته است و خوف، نتیج? نگرانی ازقطع حظّ موجود، و اهل ولایت از هر حظّی گذشته‏اند.

در مقام ولایت، خشیت و هیبت که اداى حقّ عظمت الهى است بجاى خوف می نشیند و هرگز از آن منفک نمی شود. خشیت و هیبت صفت اهل مکاشفات و مشاهدات و معاینات است تا ایشان را از جسارت در مقام همنشینی با حضرت حق بازدارد.

سالک با رسیدن به درجه رضا خوفش به امن مبدل می شود ولی خشیت او هم چنان باقی است تا آن که به مرتب? تجلی وحدت برسد که در آن حال از خشیت هم اثرى باقى نمی ماند، زیرا خشیت از لوازم دیدن کثرت و دوگانگی است.

رجا

 رجا احساس آرامش در نتیج? امید به کرم الهی است و زمانی مفید است که با خوف همراه باشد [57].

اهل رجا دو گروه‏اند: طالبان حظّ و طالبان حقّ. برای طالبان حظّ دنیوى یا اخروى اعتراض به اراده و اختیار حق در صورت عدم حصول مقصودشان متصور است؛ امّا نسبت به طالبانِ لقاء حق که جز همراهی با آن چه مراد حق است مقصودی ندارند اعتراض معنی ندارد. علامت صدقِ رجا تهیّه اسباب وصول به مرجوّ و رفع موانع است. [58].

سالک با دو بال خوف و رجا از وادی قرار و قنوط عبور می کند؛ نه گرفتار سکونی می شود که راه طلب را مسدود می کند و نه دچار یاسی می گردد که طریق وصل را بر او می بندد.

توکل‏

 توکّل سپردن تدبیر امور خود به کسی است که بر کفالت او اعتماد کامل داریم. توکّل نتیج? ایمان به حسن تدبیر و تقدیرِ عزیز علیمی است که جمل? امور ازسوی مشیّت کامل و عادلانه اش مقدّر شده است.

مرتب? توکل این است که انسان به این یقین برسد که برای هر موجودی مقدری است که در زمان معین از طریق اسباب و شرایط خاص خودش -که خود او یکی از این اسباب است- ایجاد خواهد شد و تانی و تعجیل او هم در آن تاثیری ندارد.  و چون او خود را هم از جمله شروط و اسباب و آلات آن امر مقدر می داند در انجام آنچه به کار او ارتباط دارد جدی تر و کوشاتر خواهد بود، بدون آن که خود را فاعل بداند و به نیروی  خود متکی باشد : «فاذا عزمت فتوکّل على اللّه انّ اللّه یحبّ المتوکّلین» 3: 159

رکن توکل اعتماد به حق است و یقین به این که آن چه را باید باشد خدا برایش می سازد. اما توکل به معنی دست از کار کشیدن و کارها را به خدا واگذار کردن نیست، بلکه با این که خداوند امور را از طریق علل و اسباب تقدیر می کند ولی علم و قدرت و ارادة او هم از جمل? اسباب و شروط است؛ پس کار را اگر به موجد حقیقی نسبت دهیم جبر به نظر می رسد، و اگر به شرط و سبب نسبت دهیم قَدَر تصور می شود ولی در حقیقت نه جبر مطلق است و نه قدر مطلق:«لا جبر و لا تفویض بل امر بین الامرین»[59].

علامت توکل آن است که فرد متوکل زمام تدبیر امورش را به تقدیر الهی بسپارد و توان و تصمیم خود را کناری بگذارد. در نظر شهودیِ متوکّلِ حقیقى، جز وجود مسبّب الاسباب مؤثری نیست و بودونبود اسباب و وسایط در توکّل او تغییری ایجاد نمی کند؛ از این رو رها کردن اسباب برای متوکل لازم نیست. این مرتبه از توکّل از آنِ کسى است که بذرو? مقام توحید رسیده باشد ؛ ولی پیش از رسیدن به این مقام، برای آن که متوکّل در مقام توکل تثبیت شود ترک اسباب لازم است[60].

رضا

مقام رضا نهایت مقامات سالکان است ووصول به پای? رفیع و منیع آن برای کمتر رونده ای میسّر است. رضا آن است که احکام قضا و قدر را هر چند تلخ و ناگوار، گوارا ببیند و به آن خوشنود باشد .

رضا محصول یقین است و شرح صدر لازم? آن؛ و در مقابل، شکّ منشأ کراهت است و ضیق صدر نتیج? آن. رَوح و فرح نتیج? وصول به مرتب? رضاست[61]. تا دل مؤمن به نور یقین منور نشود به مشاهد? حسن تدبیر الهى نایل نمی گردد و در او سرور و فرح پدید نمی آید[62]؛ و این مقام با رفع اختیار بنده حاصل می شود.

رضاى نفس سالک اثر رضاى قلب او، و رضاى قلبش اثر رضاى ربّ است؛ ولی از آن طرف هم هیچ رضوانی از سوی خدا بدون‏ رضایی از جانب بنده نخواهد بود.  حال محبّت ملازم با مقام رضاست و این دو هرگز از هم جدا نمی شوند، نه در دنیا و نه در آخرت[63]؛ زیرا افعال کسی که محبوب است همیشه مورد رضاست[64].

 اما سالک محقق از این هم فراتر است زیرا او برای خود نه حد رضا می بیند و نه حد تسلیم، چون در حد رضا و تسلیم باز برای خود در مقابل حق متعال خودی قائل شده و خود را راضی و تسلیم در برابر رضا و خواست حق می بیند. ولی در مرتب? توحید این خود یکسره منتفی می گردد.

احوال

محبت‏

به گفت? حُکما در هم? کاینات محبتِ فطرى و ذاتی برای رسیدن به مقصدی که بسوی آن حرکت می کنند وجود دارد. ولی محبت کسبی در انسان برای رسیدن به لذت یا منفعت دنیوی و اخروی بوجود می آید. محبّت، علاق? لذت بخشی است که نفس انسان به کمالی و امر کاملی پیدا می کند. به محبّت بسیار شدید عشق می گویند.

در اولین مرتبه، در انسان نسبت به طلب کمالی محبت ایجاد می شودو سپس محبت نسبت به کمال، بیشتر و بیشتر می شود تا آن که با وصول به محبوب، محبت به عالی ترین مرتبه اش می رسد. محبت عارف از معرفت او بر می خیزد زیرا در نتیج? لذت و منفعت و خیری که از کامل مطلق به عارف ‏می رسد، محبّت کامل مطلق به قوی ترین شکل در او ایجاد می شود: «الّذین آمنوا اشدّ حبّا للّه» 2: 165

نزد اهل معرفت جمل? احوال عالیه بر پای? محبّت استو ار است، همان طور که هم? مقامات بر بنیاد توبه قرار دارد.

محبّت میل باطن به عالم جمال الهی و موهبتی است غیر کسبی. محبّت جذبه‏ای است از محبوب که محبّ را بسوی خود می کشد و پیوندی است که محبّ را به محبوب متصل می کند. محبّتِ عام میل قلب به ملاحظ? جمال صفات خداوندی و محبّتِ خاص، میل روح به مشاهد? ذات الهی است[65]. در نتیج? محبت، روح به لذّت مشاهده می رسد و قلب به لذّت مذاکره و نفس به لذّت معامله؛ تا آنجا که لذّت طاعت بر جمل? لذّات طبیعى غالب می شود[66].

محبت حقیقی آن است که محب با نزدیک شدن به محبوب از وجودش کاسته می شود تا آن که از ذاتش و صفاتش چیزی باقی نمی ماند و پس از آن است که محبوب به او ذاتى دیگر می بخشد که پذیرای صفات محبوب باشد ؛ زیرا ذات  پیشین مُحب پذیرای صفات محبوب نیست[67].

علامات بسیاری می توان برای محبت صادقانه شمرد:یک علامت آن است که در دل محب هیچ محبّتی از دنیا و آخرت نیست. ولی محبّ الهى شفقت بر خلق را با خود دارد[68].

مطیع و تسلیم محبوب بودن؛ [69] از هر آن چه مانع وصول به محبوب است گریزان شدن؛ هیچ گاه از ذکر محبوب ملول نشدن؛ در هر اختیاری طلب رضای او کردن و طاعت خود را نسبت به محبوب کم دیدن از دیگر نشانه های محبت است. علامت دیگر محبت حیرت و سرگشتگی و هَیَمان در مشاهد? جمال محبوب است. صاحب این حال اگر به مقام تمکین رسیده باشد حیرت و هیمان از روح او تجاوز نمیکند و هشیاری قلب و اعتدال گفتار و رفتارش را بر هم نمی زند و از این رو طلب «ربّ زدنی فیک تحیّرا» می کند. اما روحِ بدون تمکّن و قوت با غالب شدن حال تحیر سررشت? هشیاری و  تمیز را از دست می دهد و اقوال و افعالش از ترتیب معقول خارج می شود.

محبّ نسبت به آن مرتبه از قرب محبوب که به آن نرسیده مشتاق است. مشاهد? محبوب و وصال او در شوق محب نقصانی بوجود نمی آورد؛ همچنان که برای جمال محبوب نهایتی نیست برای شوق محبّت نیز پایانی نخواهد بود. هر لحظه مشاهده و هر بار مواصله، شوقى جدید و عطشی تازه در نهاد محب برای رسیدن به وصالی دیگر و قربی بیشتر بر می انگیزد.

و این محبت تا آنجا که میان طالب و مطلوب اثرى از دوگانگی و مغایرت باقى باشد ادامه دارد و آنجا که اعتبار مغایرت آن دو زایل شود محبت نیز منتفی می گردد ولی  عشق، که در حقیقت همان اتحاد با معشوق است باقی می ماند، یعنی عشق حقیقى پیوندی با فنا دارد، زیرا عاشق فقط معشوق را می بیند و از خود هیچ اثری نمی بیند.

شوق‏

وجود شوق در محبّ لازم? صدق محبّت اوست. شوق هم مانند محبّت بر دو گونه است: شوق محبّانِ صفات، برای نیل به صفات جمال و لطف و رحمت و احسان محبوب؛ و شوق محبّان ذات، برای وصال و قرب به محبوب. بیشتر مشتاقان، طالبان رحمت‏ِ حق ‏اند نه طالبان ذات او[70].

برای طالبان خدا، لقاى او جنّت است اگر در دوزخ باشند، و فراق او دوزخ است اگر چه در بهشت باشند. دوام شوق با دوام محبّت پیوسته است تا محبّت باقى است شوق هم ملازم اوست[71].

نه هر که مشاهد? محبوب یافت به دولت وصل رسید، و نه هر که واصل شد مقام قرب یافت، و نه هر که قریب شد به منتهاى درجات قرب نایل گشت، و نه هر که این درجه یافت برایش مستدام ماند. و شوق به این مراحل والا بر حسب رفعت درجات آن، از شوق مشاهده بسى افزونتراست[72].

و دیگر این که چون رسیدن به مشاهده در این عالم ممکن است شوق به آن هم در این عالم ممکن خواهد بود ولی از آنجا که وصول کامل در این عالم ممکن نیست شوق به وصل هم در این عالم بدست نخواهد آمد[73].

غیرت‏

یکی از لوازم محبّت، حال غیرت است که به معنی حمیّتی است در برای قطع پیوند محب یا محبوب با دیگران.

غیرت از سوی محبوب نسبت به هر چیزی استکه موجب قرار و آرامش دل محبّ شود، خواه دنیا باشد خواه آخرت[74]. غیرت محبوب موجب قطع تعلّق محب با غیر می شود. در خبر ربّانى است:«اذا اقبلتُ على عبدى بوجهى کلّه زویت عنه الدّنیا کلّها». یک نمون? آن تعلق دل آدم علیه السّلام با نعیم جنّت و صحبت حوّا بود که موجب شد حضرت حق تعالی آن را با تیغ غیرت قطع کند و او را از بهشت و صحبت حوّا دور نماید.

گاه غیرت محبوب موجب می شود تا محب را به حجاب عزّت از نظر اغیار مستور کند.

قرب‏

قرب در اصطلاح اهل معرفت مستغرق شدن وجود سالک در عین جمع و غایب شدنش از صفات خود است به گونه ای که صفت قرب و استغراق و غیبت خود را هم نبیند. از آنجا که روح در مرتبه ای بالاتر از نفس قرار دارد اگر سالک به قرب تامّ برسد روح او صفت ترفعّ و نفس او صفت تذلّل و تعبّد به خود می گیرد.

درجات اهل قرب متفاوت است؛ قرب حق تعالى به دل بنده به انداز? قرب دل بنده است به او. اهل معرفت گفته اند محبّت حق تعالى با مواظبت بر نوافل، و قرب او با اداى فرایض حاصل می شود. هر چه مراتب قرب بیشتر شود خوف و رهبت و انس و هیبت نیز زیادتر می گردد.

حیا

 حیا از احوال مقرّبان است؛ با افزایش قرب حیا نیز بیش تر می گردد. حیا آن است که باطن بنده از هیبت اطّلاع خداوند متاثر باشد . حیاى خاصّ که حال روح اهل مشاهده است در برابر عظمت شهود حق تعالى است[75] و حیاى عام سرافکندگی قلب از اطّلاع و مراقبت نظر حق تعالى نسبت به سیّئات و تقصیرات و محافظت ظاهر و باطن از مخالفت احکام الهى است.

هیبت و انس ‏

انس التذاذ باطن از توجه به جمال، و هیبت مطالع? جلال محبوب است. بالاترین انس، انس با ذات حق است که مرتب? واصلان است؛ پس از آن انس با صفات حق قرار دارد که مرتب? سالکان است و پائین ترین مرتب? انس، انس به اطاعت اوست مانند: انس با نماز و تلاوت و ذکر لسانى که مرتب? عبّاد است.

منشأ انس یا جمال صفات است و یا جمال ذات و منشا هیبت هم یا جلال صفات است و  یا جلال ذات؛ که اوّلی در هر دو، مشرب قلب است، و دومی مشرب روح[76].

تا زمانی که حال مشاهده در سالک به ثبات نرسد و در او مقام نشود، انس و هیبت در باطن او متناوب خواهد بود، یعنی گاه حال انس غالب می شود و در نتیج? آن در او انبساط رخ می دهد، و گاه حال هیبت غلبه می کند و در او حال انقباض پیدا می شود.

اما آن گاه که انس از حال گذشته و مقام شود سرّ محبّ پیوسته به توجه به جمال محبوب مشغول می شود، به گونه ای که هیچ عاملی از بیرون او را از مقام انس خارج نمی کند.

آن گاه که سالک به حال فنا برسد هیبت و انس او هم زایل می شود؛ زیرا انس و هیبت به وجود سالک وابسته است و آنجا که وجودی نیست هیبت و انسی هم نخواهد بود. اما اگر سالک در مقام مشاهد? جمال و جلال متمکّن شود و روح او از فنا به بقاى وجود برسد انس او دائمی خواهد بود. در این حال، انس و هیبتش به اعتدال می رسد؛ زیرا مشاهد? هیبت حق، از افراط او در انبساط و انسش با حق از تفریط او در انقباض ممانعت می کند.

یکى از نشانه های اهل انس آن است که از غیر محبوب خود گریزان اند تا آنجا که از نفس خود نیز وحشت دارند[77]. نشان دیگر اهل انس آنست که در عموم اوقات مستغرق تفکّر و تذکّر محبوب بوده و از رؤیت اغیار غایب اند.

قبض و بسط

سالک طریق حقیقت با عبور از مقام محبت عام و رسیدن به مقام محبّت خاصّ در زمر? اصحاب قلوب و ارباب احوال قرار می گیرد و قلب او همواره میان دو حال قبض و بسط یعنی حال اشراق و سرور قلب و حال انقباض متقلّب خواهد بود. علت گرفتگی و ضیق قلب ظهور صفات نفس و محجوب شدن قلب با آنهاست و سبب ظهور بسط، بر طرف شدن حجاب نفس از پیش دل و انشراح قلب است. توضیح آن که قلب به خاطر نزول واردی سرورانگیز از مبدء غیبی دچار انبساط و فرح می شود و چون این اثر به نفس می رسد او را دچار نشاط و فرح و طغیان می کند و ظهور این حال، چون ابری نور انبساط قلب را می پوشاند و موجب انقباض و ضیق قلب می گردد. طریق دفع این آفت آن است که دل در وقت نزول واردِ سرور بر قلب، پیش از انتقال به نفس به حضرت الهى پناه برده و از سرِ صدق و اخلاص درخواست کند تا حق تعالی حائلی از عصمت میان او و نفسش ایجاد کند و او را از طغیان نفس مصون سازد.

 

قبض و بسط مخصوص متوسّطان است؛ زیرا مبتدیان راهی به قبض و بسط که از احوال‏اند ندارند[78]و منتهیان هم که از تصّرف حال گذشته اند از قبض و بسط رها شده اند. برای مبتدیان بجاى قبض و بسط، خوف و رجا و برای منتهیان فنا و بقا حاصل می شود.

فنا و بقا

در مقام وحدت، سالک و سلوک، و سیر و مقصد، و طلب و طالب و مطلوب نمی ماند: در این مرتبه نه نفی است و نه اثبات؛ چون اثبات و نفى دو امر متقابل اند و دو بودن، مبدء کثرت است؛ آنجا اثبات همین سخن و بیان هم نباشد و نفى این سخن و بیان هم نباشد ، یعنی هر چه در نطق می آید و هر چه در وهم می گذرد و هر چه عقل بدان می رسد جملگی در این مرحله منتفى می گردد:«کلّ شی‏ء هالک الا وجهه». و این مرتبه را «فنا» می خوانند: «کل من علیها فان و یبقى وجه ربّک ذو الجلال و الاکرام» 55: 26 «الیه یرجع الامر کلّه»و اینجاست که سخن بریده می شود. و این مرتبه به مثاب? در آتش رفتن است تا حدی که در آتش بسوزد و چیزی از آن نماند. پس نهایت وصول، انتفاء هویّت واصل است.

فنا پایان سیر الى اللّه است. سیر الى اللّه وقتى به پایان می رسد که سالک از عالم وجود خود با قدم صدق عبور کند. نخستین مرتب? فنا، فناى افعال است. و صاحب این فنا جز فعل و اراده و اختیار حق سبحانه مشاهده نمی کند و برای خود و دیگر موجودات هیچ فعل و اراده و اختیاری نمی بیند. صاحبان فناى صفات به مکاشف? صفات حق رسیده و صاحبان فناى ذات به مشاهد? عظمت ذات حق نایل شده اند و وجود حق بر وجودشان غالب و مستولى است. کسی که در مقام مشاهد? ذات و صفات تمکّن یافته و از سکر حال فنا به صحو آمده، باطنش در بحر فنا غرق می شود ولی در ظاهرش زندگی عادی و اقوال و افعال متعارف جریان دارد؛ اما کسی که هنوز در بدایت این حال است سکر فنا او را از حضور در عالم حس غایب می کند.

با پایان سیر الی الله بنده به مرتب? بقا که ابتدای سیر فى اللّه است می رسد. سیر فى اللّه آن گاه آغاز می شود که به بنده وجودى ارزانى دارند که با آن به عالم اوصاف الهى و اخلاق ربّانى ترقّى کند[79]. بقا، هم برای صاحبان فنای افعالی ممکن است و هم برای صاحبان فنای از صفات و ذات. مقصود از بقائى که در ازاى فناى افعال است آن است که حق تعالى بنده‏یى را بعد از فناء اراده و اختیار، مالک اراده و اختیارش کند تا هر چه می خواهد به اختیار و اراد? حق بکند. و مراد از بقائى که در ازاى فناى صفات و افعال است آن است که ذات و صفات فانی به کسوت وجود باقى در آید آن چنان که در نظر او نه حق حجاب خلق گردد و نه خلق حجاب حق. در حال فنا، حق حجاب خلق است، همان طور که برای نارسیدگان به منزل فنا خلق حجاب حق است؛ ولی برای صاحبان بقاى بعد الفنا هر یک از حق و خلق در مقام خود بوده و حجاب دیگرى نیستند[80].

اتصال‏

پایان هم? احوال مرتب? وصال محب به محبوب است. مرتب? وصال مرحل? سیر فى اللّه است برای اتصاف به اوصاف او. این مرتبه با فناى وجود محبّ در محبوب و بقای او به محبوب ممکن می شود؛ زیرا تنها بعد از بقاء وجود محبّ به محبوب است که وجود محب در تجلّى نور محبوب نابود نمی شود بلکه قوّت می گیرد[81]و تنها در حال بقاست که هیچ چیز نمی تواند سرّ او را از مشاهد? محبوب منصرف کند و در آمیزش با خلق و مشاهد?آثار نیز سرش دچار تاثر و انصراف نشده و هر انصرافی تنها بسوی محبوب خواهد بود. مراتب سیر در اوصاف محبوب و اتصال به او را پایانی نیست، زیرا برای کمال اوصاف محبوب نهایتی نیست و به عمر ابدى در آخرت هم نمی توان به نهایت آن رسید.

اما اتّصال شهودى به معنای وصل سرّ محبّ به محبوب است در مقام مشاهده نه اتصال ذات محب به ذات محبوب[82].

 




موضوع مطلب :