معرفت بنام خدا خاطره فداکاری رسیدیم به جایی که دشمن سیم خاردار کشیده بود. فرصت نبود که سیم خاردارها رو باز کنیم. مونده بودیم که چیکار کنیم . یه لحظه احساس کردم اتفاقی افتاد. نگاه کردم دیدم یکی از رزمنده ها خودش رو انداخته روی سیم خاردار و بچه ها رو قسم میده که از روی بدنش رد بشن و برن جلو تا عملیات به تعویق نیفته. بچه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست این رزمنده ی دلاور به سیم خاردار دوخته شد. موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ آمار وبلاگ بازدید امروز: 31
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 283907
|
||