دو تا بچه، یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های می خندیدند. گفتم: این کیه؟گفتند: عراقیگفتم: چطوری اسیرش کردید؟ می خندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی های خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده! این طوری لو رفته.»